محل تبلیغات شما



آدمها می آیند و می روند و در گذر زمانه از خود ردی به جای میگذارند که گاه پر رنگ است تا سالیان سال به جای می ماند و گاه تنها غباری است بر چهره روزگار که با رفتنش تنها چند سالی یادی از اوست و بعد در گذر زمان به بوته فراموشخانه تاریخ فرستاده می شود. اما به راستی چقدر این نقش آفرینی حاصل جبر تاریخ است و چقدر اختیار زندگی؟

به طور حتم و یقین هر کسی برای این سئوال پاسخی دارد که آن را درست می شمارد، اما آیا بر آن پافشاری هم می کند؟ آیا حاضر از به خاطر پاسخ این سئوال هر کاری بکند؟ بعید می دانم پاسخ مثبت باشد. اما زمانیکه نوبت به اعتقادات می رسد، آنچنان پافشاری می کنیم که انگاری آخر زمان است و اگر بتوانیم عقیده خود را به کرسی برنده بودن بنشانیم، گناهی بزرگ مرتکب شده ایم.

اگر نگاهی به جنگهای همین چندساله اخیر بیندازیم، نیازی نیست حتی به سی سال پیش برگردیم، همین ده سال اخیر را نگاه کنیم، تنها چیزی که از آن می فهمیم این است که کسی می گوید من حق مطلقم و دیگری می گوید، نه من هستم. انتهای این داستان خسته کننده و دردناک هم چیزی جز خونهای ریخته شده و جانهای از دست رفته و مالهای به باد رفته نیست. 

به راستی بشر در طول تاریخ چند ده هزار ساله خود چقدر گوش دادن را آموخته و چقدر حرف زدن را؟


امروز شاملو گوش می کردم، یک جورهائی این خوب است که در محل کار می توانی هر چه می خواهی گوش کنی و کسی سراغ تو برای آنچه گوش میکنی نمی آید. شاملو گوش می کردم و یادم آمد چقدر دلم تنگ آن روزها شده است، روزهائی نه چندان دور که ادبیات تمام  گرمائی بود که از هستی می گرفتم، تمام اکسیژنی بود که نفس میکشیدم. آن روزها چقدر همه چیز ساده تر بود، دلتنگی ها رنگ و بوی شدن داشت و حیرت تو سفره نگاهمان موج می خورد. آن روزها رفته اند و رفته اند و آرام آرام دارند دور و  دورتر می شوند. 

واقعیتهای زندگی حیرت آورند .


امروز خبر شدم که دارم دوباره عمو میشوم. خبر خیلی خوشحال کننده ای بود، فکر می کنم هر کسی که لذت خاله شدن، دائی شدن، عمو شدن و یا عمه شدن رو تجربه کرده است می تواند درک کند که چه حسی دارم. اما همزمان غمی دلم را فرا گرفت. عمو و دائی شده ام، اما لذتش را تنها از راه دور و تجربه اش را تنها از طریق تصویر موبایل تجربه کرده ام. لذتی دیداری حضوری، دیدن بزرگ شدن برادر زاده ها و خواهر زاده از نزدیک، اینها لذتهائی است که با مهاجرت از دست می دهی.

متنی دیدم که مقایسه می کرد خواسته های یک مهاجر را با کسی که مهاجرت نکرده است، چیزهائی مثل اینکه کسی که ایران است همه اش فکر می کند کسی که مهاجرت کرده الان دارد در بهترین پارکها و بارها قدم می زند و حال زندگی را می کند. کسی که مهاجرت کرده باخودش می گوید الان آخر هفته است و بچه ها همه زده اند به دشت و کوهستان و دارند کباب روی آتش را می زنند و کیف و حال با هم بودن را دارند و از گرفتاریهای من خبری هم ندارند. و چیزهائی از این دست.

بشر موجود عجیبی است، همیشه در حسرت چیزی است. البته همین حسرت است که حرکت آفریده است و بشر را رو به تکامل به حرکت واداشته است. اما گاهی وقتها این حسرتها بد جوری دل آدم را می سوزانند و نمی دانی دل چه کسی بیشتر می سوزد.

به هر حال برای برادرم خیلی خوشحالم و برایش بهترینها را می خواهم.


وقتی گذر زمان را می بینی گاهی با خودت فکر میکنی که همین است و میگذرد دیگر. چند شب پیش فیلم The Last Christmas را دیدم دو صحنه فیلم مرا هنوز به خود می آورد، یک صحنه که دخترک روی صحنه گفت We are alive and so we are lucky و صحنه دیگری که پسرک داستان تمام و کمال دخترک را می خواند که سرت را بالا نکهدار و بالا را ببین، اتفاقات آنجاست!

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها